۱۳۹۳ آبان ۱۱, یکشنبه

روشنفکری شیدا از حادثات کنونی و یادی از شیدا در لابلای خاطرات/ انجنیر محمد نذیر تنویر

بخشی از سخنان شیدا که در ابیات اش تجلی یافته است، بیشتر به تأمل و تعمق ضرورت می برد که مرا نیز در خود جذب و غرق ساخته بود. به خود می اندیشیدم تا آنکه مرا آرام آرام به آن روزگاران کشانید و به دور اندیشی و روشنفکری اش غبطه زد.
بلی روشنفکری که در لابلای حوادث می تواند دورنمای وقایع را را درک نماید و در راستای این درک سعی بر نجات خویش و همراهانش می زند. نظریات اش برگرفته شده از قرآن و مصداق عملی گفتارش در سنت پیامبر گرامی اش تجلی می یافت که زدوبند های گروهی کمتر به آن اثر می گذاشت زیرا  الگویش از معرفت کلام الهی گرفته شده بود. الگوی که برای همه ی بشریت، خاصتاً برای مؤمنان کلید عملی حل معضلات بوده و همه ی مسلمانان را به وجود واحد شکل می دهد و سلیقه ها و روش ها را، خیر امت اش می داند. در چنین حالت است که فرد به مرحله ی روشنفکری رسیده و می تواند دورنمای قضایا را به آسانی درک نماید. بدون شک چنین پدیده ی در حکمت افراد نهفته می باشد.

بلی حکمت چیزی است که آنرا در لابلای کلام الهی (قرآن) می توان یافت که بیگمان به نیت و تقوی فرد گره خورده می باشد.
بلی! درد شیدا چیزی نیست که تنها به آن دوره و آن افراد خلاصه گردد. درد وی درد مصائب است که تا بحال جریان دارد. چنین است حکمت و روشنفکری، که 28 سال قبل این قضایا را درک نموده و بجا خواهد بود تا این واژه (روشنفکری) را برای همچو افراد پیشوند گردانیم. هرچند واژه های زیبا در دهه های اخیر مورد دستبرد و تحریف قرار گرفته اند و تاهنوز ادامه دارد و به اوج اش نیز رسیده است. اما آنچنان یکه حق از جانب پروردگار عالمیان بوده و ماندگار است، گفتار نیک و اعمال نیک نیز ماندگار مانده که بصیرت درک اش به ایمان و تقوی الهی افراد تعلق می یابد.
بلی! شیدا جوان با فرهنگ و یکی از نخبگان نوجوان "نهضت اسلامی" در بدخشان بود که جهاد اش در پرتوی بیان و قلم اش در بین سنگر های داغ جهاد تجلی می یافت. وی آنچنان که بر دشمن متجاوز شجاعانه یوریش می برد، بر خودسازی خویش و ماحول اش نیز می پرداخت که کمتر جبهات از این ویژه گی برخودار بودند. اما درک این ویژه گی برای بسیاری افرادی "گروه پرست" مشکل بود که به همین علت برایش درد سرهای پدید آوردند که از آن رنج می برد و زحمات بی پایانی را متحمل می گشت.
وی بخش ازین دردها را در یکی از اشعار اش چنین انعکاس می دهد:

ارتجاع مصاحب!
ای وای بر یمین و یساری فتاده ام
در لابلای درد و فشاری فتاده ام
چون سنگ "سیل برده" ز آسیب حادثات
از جای خویشتن به دیاری فتاده ام
می خواستم که جانب امید ره گشم
چون عنکبوت، در دل تاری فتاده ام
ما را ز ارتجاع مصاحب گمان نبود
دردا که در اریکۀ ماری فتاده ام
زین همرهان "سست عناصر" دلم گرفت
چون گل میان جنگل، خاری فتاده ام
ما را طواف بیت حرم بود آرزو
از بخت خفته، پای مزاری فتاده ام
شهباز همت ام ز فلک باج می گرفت
اکنون ز چشم راه گذاری فتاده ام
دل خون گریست و یاور صاحبدلی نیافت
زین بیدلی به کام شراری فتاده ام
"شیدا" مپرس از ستم زنده گی که من
در راه طفلکان چو غباری فتاده ام



وی می دانست که رویارویی با دشمن متجاوز آسانتر از "همرهان سست عناصر" می باشد اما وی هیچگاهی به مصلحت ها و سازش ها تن نداد و از چنین موضیعگری ها، حتی در جریان سیاسی خودش نیز رنج می برد.
بلی! شیدا اذیت شد، به زندان افتید، شکنجه گشت و... اما صدایش خاموش نماند تا آنکه با همسنگران و دو برادر تنی اش در توطئه ای ناجوانمردانه توسط "شورای نظار" در نواحی رستاق ولایت تخار در میزان 1366 (اکتوبر 1987) به عمر 30 سالگی به شهادت رسید.

روشنفکری شیدا را می توان در شعر "فریاد" وی تجسم نمود!
وی سه دهه قبل، از وقایع کنونی پرده بر می دارد و مخاطب به مجاهدین راه حق، ایشان را از اعواقب آن هوشدار می دهد!
برای تأمل و تعمق به این منظومه شعری، خواستم تا آنرا در چند بخش بنشر بسپارم تا احساسات تنظیمی بر تقوی الهی پیشی نگرفته و آن، درسی از برای عبرت ما باشد. زیرا برخورد های لفظی و حتی فیزکی این دوران که گاه و بیگاه بین حزب اسلامی و تحریک طالبان صورت می گیرد تکرار وقایع آن زمان است، با تفاوت اینکه؛ متجاوز فعلی امریکا بوده و "حزب اسلامی" مسیر "شورای نظار"- و طالبان مسیر "آن زمان" حزب را می پیماید!
خواستم در لابلای این نوشتار، خاطره چندی را نیز ضمیمه سازم که در زمان حیات و پس از شهادتش اتفاق ورزیده بود. این بخش کوچک برگرفته شده از کتاب خاطرات بنده "سیری در بوستان جهاد" می باشد.

نخستین خاطره:
"... عصر در حالی به روند پایانی اش نزدیک می شود که روز پُر از مشقت و خطرناکی را پشت سر می گذرانیدیم. با دگروال حکیمی مسوول نظامی غند "جهاد وال" تصمیم گرفتیم که قبل از تاریکی هوا دوباره به مرکز غند برگردیم. روزی طولانی و پُر مشقت ای بود که هر لحظه آن احتمال مرگ را به همراه داشت. از ده ماه بدین سو، سخت مصروف انجام پروژه ی "جمع آوری آثار جنایات جنگی" در داخل کشور بودم. مناطق جنوب کشور که هر قدم اش پُر از این آثار بود، مرا سخت در خود مشغول ساخته بود و به همین علت، سفرهای متعددی درین مناطق داشتم.
این پروژه یکی از فصل های جداگانه کتاب خاطرات بنده را تشکیل میدهد که قدم به قدم با تصویر از جنایات روسها همراه می باشد.
بلی! نماز شام را قبل از رسیدن به مرکز غند، در مسیر راه با دیگر مجاهدان راه الله ادا نمودیم. هوا آرام آرام به تاریکی می گراید تا آنکه به مقر مرکزی غند نزدیک گشتیم. در بیرون قرارگاه تعدادی زیادی از مجاهدین "سمت شمال" به چشم می خورد. زمانی که آنجا رسیدیم، جویایی احوال گشتیم. برای ما تعریف داشتند که تعدادی چندی از مجاهدین بدخشان را در هنگام فروش سلاح در بازار های "میرانشاه" دستگیر نموده و جهت تحقیق به اینجا آورده اند که بعداً قوماندان شان را نیز به اینجا احضار داشته اند.
نظر به خصایل فردی، نتوانستم  از قضایا عجولانه و سطحی بگذرم و احساساتی به آن قضاوت نمایم. روی این مطلب با بقیه مجاهدین بدخشان که در صفه ی بیرونی در حال انتظار بسر می بردند، سر صحبت را گشودم. چنان پیدا بود که ایشان از "صبح وقت" بدین جا کشانیده شده و تا حال، بازپرسی در حضور قوماندان شان ادامه دارد. بطور کل در بین مجاهدین چنان رسم بود که با سلاح های غنیمتی روسی می بالیدند و حتی بعضی ها با آن "تِم" نیز می دادند که همین مطلب مسبب این واقعه گردیده بود. دو- سه مجاهد این گروپ، بدون در جریان گذاشتن آمر شان، قصد تبادله کلاشینکوف چینایی را به روسی نموده بودند که در اثنای این تبادله در باز آزاد "میرانشاه" توسط نیزو های امنیتی حزب اسلامی کشف و به مرکز غند "جهاد وال" در داخل کشور انتقال داده شده بودند. تصادفاً همان روز، روز حرکت گروپ ایشان به مسیر شمال کشور بود که از آن بازماندند. در جریان صحبت، به اسم امیر جهاد بدخشان (عبد الحی شیدا) برخوردم. پرسیدم که شیدا صاحب در بدخشان تشریف دارند؟
مجاهدین اش پاسخ منفی داده و گفتند که وی نزد قوماندان غند انجنیر صاحب فیض محمد خان زیر بازجویی و تحقیق می باشد. آنها را ترک گفته و با عجله و بدون رسم ادب داخل اطاق قوماندانی غند گشتم.
انجنیر صاحب فیض محمد خان با دیدن ام صحبت اش را قطع نموده و پرسید: تنویر صاحب! امروز توانستید چیزی جالب و به دردبخور از برای پروژه تان بدست آمد؟
گفتم بلی! اما اجازه دهد تا با مهمان گرامی تا مصافحه نمایم! خواستم تا ایشان را به شخصیت و مقام طرف مقابل متوجه سازم. بنده قبلاً از نزدیک با "شیدا" آشنایی نداشتم اما بیشتر آثار اش، از مسیر ای آگاهی می داد که به آن علاقمند بودم. جوان نورانی و خوش تیپ که بخاطر اهانت بازپرسی، گرفته بنظر می رسید و با تنی چند از مجاهدین اش در کنار اطاق نشسته بود. وی از طولانی شدن تحقیق و بازماندن از سفر شان، خیلی متأثر و خسته بنظر می رسید. به حرف هایش کمتر ارج گذاشته بودند و اصلاً شناختی از وی نداشتند و حتی وی را بدیده ای یک قوماندان "سلاح فروش" می نگریستند. هنوز احوال پرسی ما تمام نگشته بود که فیض محمد خان اطاق را ترک گفته و قضیه را بدستور فرمایشات مرکز حزب در پشاور مأکول گردانید. من نیز اطاق را ترک گفته و با وی سر صحبت را آغاز نموده و گفتم:
"انجنیر صاحب! این یک قضیه خیلی عادی است که عموماً در بین مجاهدین رواج داشته و جهت مباحات و فخرفروشی به آن دست می زنند و اصلاً ربطی با قضیه "سلاح فروشی" ندارد. از جانب دیگر، این برای یک امیر جهاد "کثرشأن" خواهد بود که به این نوع، مورد بازپرسی قرار گیرد! عبدالحی شیدا از نخستین برادران نهضت می باشد که تابحال مسبب هدایت هزاران فرد گردیده و از جانب دیگر، وی یک ادیب و شاعر "زبردست" این خطه بوده که زبانش گویایی دردها جامعه و عمل اش، مقاومت در برابر متجاوزین و ظالمان می باشد!"
فیض محمد خان از اینکه با وی قبلاً آشنایی نداشت و وی و همراهانش را در طول روز اذیت کرده بودند، زود متوجه گشته و دستور داد تا به آنها غذا تهیه بدارند و از ایشان پذیرایی نمایند.
لحظات نیک و خوشی به ما دست داد که بعد از صرف غذا، ایشان را دوباره با وسایط غند با احترام و قدر به میرانشاه انتقال دادند تا فردا به سفر شان ادامه دهند.
بلی! سفر طولانی و پِر مشقت، بخصوص برای مجاهدین حزب اسلامی! مظلومیت مجاهدین واقعی "سمت شمال" تنها به "شورای نظار" خلاصه نمی گردید. این مسیر تا رسیدن به "دندغوری" و "بغلان مرکزی" پُر از دشواری های بود که بنده آنرا دشوارتر از جهاد در برابر متجاوزین روس یافتم. این چیزی نبود که بر اساس گروه گرایی و یا تفاوت های مذهبی و یا سلیقه های فردی به آن رسیده باشم. این حقایقی بود که سالیان متمادی بنده نیز از آن به دور مانده و یا آنرا افسانه های بیش نمی پنداشتم و درین رابطه قضاوت های غیر خردمندانه می نمودم تا آنکه در سال 1990 در سفر "سمت شمال" آنرا با چشم و جسم، دیده و لمس نمودم که شمه ئی ازین دردها در اشعار شیدا نیز انعکاس یافته است.
دومین خاطره:
بنده در سال های 1993 زمانی که حکومت به اصطلاح مجاهدین در کابل شکل یافت و جنگ های تنظیمی آغاز گردید، نخواستم تا ناآگاهانه در مسیری قرار گیرم که هر لحظه اش در معصیت و گناه باشد. عزم سفر بسته و در "چهار آسیاب" مقر حزب اسلامی مدتی دو ماه را سپری داشتم. ضمن بررسی اوضاع و تهیه گزارشات، مسوولیت غیر رسمی پرودیوسری (مولد) برنامه های تلویزیون "پیام آزادی" حزب اسلامی را نیز به پیش می بردم که درآن فرصت، یادی از شیدای شهید نیز نمودم. با برادر اش "شیرزاد" مصاحبه ی را ترتیب داده و اشعار کوبنده شیدا را با تصویر و دیکلمه های زیبا در رابطه به سالروز شهادت اش به دست نشر سپاریدم که امیدوارم در آرشیف حزب باقی مانده باشد..."

بلی! شهادت شیدا در نبود "گمبد و بارگاه" بر مزار اش، تجلی یافت زیرا جسد بی جان اش نیز از جهل و خرافات نفرت داشت. وی در صدد نجات همراهانش از آتش دوزخ بود ولی این "همرهان سست عناصر" وی را خطری از برای بقدرت رسیدن شان احساس می کردند. آنچنانی که امروز نیز هر صدای "امر به معروف و نهی از منکر" توجیه نادرست یافته و به مصابه ی دشمن، به آن نگریسته شده و برعکس، افراد متملق و چاپلوس، نهضتی و در صدر امور قرار می گیرند!
پس افسوس و صد بار افسوس بر جریان سیاسی شیدا، که یگانه وارث و بازمانده ی نهضت اسلامی بود، امروز مسیری را طی می نماید که برخواسته از تفکرات "شورای نظار" می باشد. بیگمان اگر شیدا در قید حیات می بود، چنان می کرد که کرده بود!

فریاد!
دوستان گوش کنید ناله و افغان مرا
شمه یی درد دل بی کس و نالان مرا
شرح چند عقده ی سر بسته و پنهان مرا
راز آتشکده سینه ی بریان مرا
     که من از درد و تف و رنج به جان آمده ام
     قصه کوتاه که ز غم ها به فغان آمده ام

درد من شرح غم و فرقت پنهائی نیست
ناله ام شکوه ی رنج دل سودائی نیست
اشک من، سوزش من، رمز فریبائی نیست
گر نگویم چی کنم تاب شکیبائی نیست
     درد من "درد دل" ملت بیچاره ی ماست
     اشک من شرح غم سینه ی صد پاره ی ماست

همگی ما و شما همسفر و هم رازیم
بهر حفظ شرف و دین و وطن سربازیم
قوم آزاده و رزمنده و سرافرازیم
به امیدیم که منظومه ی حق می سازیم
     باید اسرار دل خویش بدیگر گوییم
     به عزیز و به رفیق و به برادر گوییم

این زمان مصلحت آنست که ایثار کنیم
به زبان و قلم و اسلحه پیکار کنیم
درد خود، مشکل خود، پیش خود اظهار کنیم
بر همه نیک و بد خویشتن اقرار کنیم
     آنچه در صحنه ی امروز نگوییم خطاست
     هرچه گر زشت و قبیح است نگوییم جفاست

نزد تاریخ و وطن ما و شما مسوولیم
پیر و برنا و توانمند و گدا مسوولیم
گر نگوئیم همه پیش خدا مسوولیم
گر به اصلاح نکوشیم بجا مسوولیم
     سنگر حق به وطن دستخوش توفان است
     پاسدار وطن، آشوبگر دوران است

هرکه داور نبود، مونس و همسنگر نیست
هرکه حق گوی نشد، امت پیغمبر نیست
هرکه در غصه ی این فتنه و شور و شر نیست
به خداوند، کزین ملت و بوم و بر نیست
     ماجرایی که بود سانحه ی سنگر دین
     هرکه نادیده بگیرد، نبود یاور دین

این چه وضعیست که افسرده از آن جسم و روان
این چه دردیست که افروخت سرا پای زمان
این چه جهلیست که بشکسته نصوص قرآن
این چه سیلیست که در راه جهاد است روان
     این چه شوریست که در دور قمر می بینم
     این چه ظلمیست که در اقلیم سحر می بینم

--
آری! ای هموطن شیر نژاد و جرار
ای به این قوم سیه روز که هستی سردار
ای که هستی تو بهر معرکه و هر پیکار
سر و سرلشکر و سرقافله و سرسالار
     ای که در غیرت خود شهره ی دوران هستی
     سبب مفخرت ملت افغان هستی

خالق امروز ترا عزت شایان داده
قدرت سروری و جرئت میدان داده
نام نیکوی مجاهد به تو عنوان داده
باز شایسته گی سنگر ایمان داده
     باید همچون "سلف بدر" قوماندان باشی
     دشمن "دشمن دین" یار مسلمان باشی

بار مسوولیت ات خیلی گران است و کبیر
راه سرمنزل مقصود تو پُر خوف و خطیر
بهر اصلاح عمل کوش و بکش نفس شریر
درسی از لوح گرانمایه ی قرآن می گیر
     باید از مدرسه ی دین تو جهاد آموزی
     باید از مکتب دعوت تو سواد آموزی

به تو نیکو نبود، رسم دورنگی و نفاق
یا کنی صرف همه عمر گرامی به شقاق
باش در راه خدا همچو شهیدان مصداق
هوش کن تا که نبازی وطنت را به چماق
     رستگاری وطن همت پایا خواهد
     شرط پیروزی تو عزم سراپا خواهد

روس بر مردم تو عقده ی دیرین دارد
روس بر دین تو برنامه ی توهین دارد
روس بر مهین تو دیده ی بدبین دارد
روس نسبت به تو صد نقشه و صد کین دارد
     روس در بیشه کمین است، تو هم بیدار شو
     جان من، فرصت جنگ است مکن دار و مدار

میهن ات دستخوش حادثه ها گردیده
خانه ات مورد تاراج بلا گردیده
به سرت خرس زمان حکمروا گردیده
اهل و فرزند تو هم از تو جدا گردیده
     خویش و قوم تو شب و روز کشد رنج و عذاب
     شده شهر و وطنت از ستم روس خراب

--
صلح با دشمن و جنگ ات به مسلمان داری
با عدو سازش و "آتش بس" عریان داری
شرم بنمای اگر اندکی وجدان داری
چکنم من، که دوصد راکت و هاوان داری
     شش جهت فتنه ی تو شور به عالم زده است
     هرطرف شر و فساد ات به وطن غم زده است

نه ز آشوب تو در امن بود راهگذر
نه ز اهدای خراج تو رهیدی موتر
خاطر جزیه سر راه فگندی بستر
 تا که مملو ز چپاول بکنی کیسه ی زر
     هستی یی عامه ی مردم زده یی در جیب ات
     باخبر باش که این کیسه ی زر نفریب ات

دست و پای تو بود غرق گنه صبح و شام
دیده ات ناظر صد زنگ وبال ست و حرام
هر عملکرد تو باشد ز پی شهرت و نام
از خدا دور شدی گشته ای بر نفس غلام
     نیست ناموس کس از نفس شریرت مصوون
     نیست از غارت تو دیه یی بی اشک و خون

نیست سالم دمی از فسق تو اولاد کسی
نیست وارسته ز توفان تو بنیاد کسی
نیست شادان گهی از تو دل ناشاد کسی
اندکی شرم بکن، ایستی داماد کسی
     ای فرومایه ی رسوای محارب به الله
     از خدا ترس و ز مخلوق بکن شرم و حیا

به تو گشته ستم و جور و جریمه قانون
نیست در دفتر تو غیر سباعت مضمون
ویژه ات نیست به جز وحشت و ارعاب و فتون
پیشه ات خدعه و نیرنگ و جفا است و جنون
     تا کی از تیغ ستم خون خلایق نوشی؟
     تا کی از پول همین قوم، قبا می پوشی؟

هست در منطق پست تو تفنگ ات قانون
هست در بینش تو فیصله ی شرع، جنون
شد ز خودخواهی تو مردم دانا پُر خون
کردی از تیغ ستم، خون خلایق جیحون
     نیست در سوژه ی طرزالعملت سر جهاد
     وای، صد وای، صد افسوس، هزاران فریاد

گشته از ظلم تو مردم همه تسلیم به روس
شد ز کردار بدت، اهل مسلمان مأیوس
هست بیداد تو بر جمله خلایق ملموس
نه چنین کرد "هلاکو" نه چنین کرد "مجوس"
     سرخ و گلرنگ چو دست تو به ابنای بشر
     چشم تاریخ نه دیدست به هیچ اسکندر

تو به این وضع و همه اهل وطن بی وطن است
تو به این شیوه و مردم همه گلگون کفن است
تو به این خاصیت و روس چنین راهزن است
تو به این خصلت و پای وطنت در رسن است
     حال و فردای وطن هیچ ندانم چه شود؟
     به چنین فکر تو گر اشک فشانم چه شود؟

تا به کی باشی تو شاد و دگران در غربت
تا به کی بر تو رسد راحت و ما را محنت
تا به کی عیش نصیب تو و خون از ملت
تا به کی هست ترا خانه و ما را هجرت
     چاره یی سنج که نه سیخ بسوزد نه کباب
     نه تو منفور شوی بیش و نه این قوم خراب

--
شده نه سال که شد هموطنان آواره!
سایل و مضطرب و دربدر و بیچاره
یکسو از جور تو قلب همه شان صد پاره
یکسو دل خون ز غم دشمن سوگند خواره
     به غم و نم گذرد ساعت و روز و شب و شان
     رقص بسمل بود افسانه ی تاب و تب شان

شده نه سال که رو کرده در این ملک خزان
نه بهاریست در این گلشن و نی تابستان
هست در خانه ی ما دشمن و ما در "ایران"
کاسه ی خون به لب ماست در این "پاکستان"
     نه خوش آیند وطن گمشده گان را "لندن"
     نه سزاوار به ما جاده ی "روم و جرمن"

زیور و زیب تو اصلاح و ز ملت وطن است
به تو اخلاق ضروری و به مردم کفن است
ملت و مهین و آزادی و دین، روح و تن است
هر که دلبسته ی این عشق بود "کوه کن" است
     از کف همت خود جوی، نجات میهن
     چشم امید مکن باز بسوی "واشگتن"

تو چنین "راه گم" و بی خبر و اندیشه
تو چنین مسخره و مضحک و آفت پیشه
تو چنین بی هدف و پا نگر و بی ریشه
تو چنین کوردل و دشمن دین در بیشه
     کی شود خوبتر این حالت زار کشور
     کی شود مطمئن اوضاع جهاد کشور

به چنین شخصیت و فورم هوائی که تراست
به چنین بینش و تیپ و سر و پائی که تراست
به چنین قامت و اخلاق و ادائی که تراست
به چنین جوهر و اخلاص و بهایی که تراست
     نتوان راهبری کرد در این پهنه ی خاک
     انقلابی که نگنجد به ضمیر افلاک

تو که در راه خدا کرده یی امروز قیام
چاقوی خویش مکش سوی مسلمان ز نیام
تا ترا هست ز یک سنگر و یک جبهه زمام
منما با عمل خویش "مجاهد" بدنام
     هرطرف گر نگری همچو تو رسوا کس نیست
     چو تو دیگر به وطن "بی سر و پا" کس نیست

نه خبر هیچ دم از حل سیاسیست ترا
نه خبر از ملل و شعبده بازیست ترا
نه هم اندیشه ی امروز و صباحیست ترا
نه غم غصه ز آفات زمانیست ترا
     تو بخواب هوس و دشمن تو غرب و شرق
     در غم و فکرت آنند که سازندت غرق

--
تو به خود نیستی و غرب ترا راهبر است
سرنوشت ره ی تو در کف بیدادگر است
مشی دین تو به ارباب ستم درد سر است
به کجا می روی آخر که براهت خطر است؟
     چشم بکشای که امریکه و تزار یکیست
     الحذز دوستی عقربک و مار یکیست

شرق در فکر که نعش تو ته ی سنگ کند
صحنه ی زنده گی بر مردم تو تنگ کند
غرب خواهد که ترا طعمه ی نیرنگ کند
شور و هنگامه و احساس ترا رنگ کند
     من ندانم که شکار چه کسی خواهی شد؟
     چه زمان لقمه ی سیر مگسی خواهی شد؟

ای فرو رفته به گمراهی جهل و طغیان
مست از باده ی لغزنده ی نفس و شیطان
خاطر بینش کور تو در این عصر و زمان
آبروی وطنت ریخت به پای "ریگان"
     بسپردند زمام وطن و تقدیرت
     در کف دشمن نصرانی عالم گیرت

--
تو که دیروز سپه دار سپاهی بودی
تو یک روز سزاوار کلاهی بودی
تو که پرخاشگر عصر سیاهی بودی
تو که بنیادگر عدل الهی بودی
     چه شد امروز که گه مؤمن و گه تزسائی؟
     گاه "شرقیستی" گه "غربی" و گه "چینائی"

یک طرف شیوه ی ننگ تو خرابم کرده
یک طرف وضع همین قوم کبابم کرده
یک طرف غصه ی دین دیده پُر آبم کرده
یک طرف مکر عدو، سوخته و آبم کرده
     متحیر شده ام سخت پریشان هستم
     غرق خوناب دلم، خسته و نالان هستم

--
کو زمانی که ترا در صف نیکان بینم
نادم و صالح و از کرده پیشمان بینم
صاحب و سیرت و اندیشه و ایمان بینم
داعی راه حق و پیرو قرآن بینم
     کو زمانی که بیایی به خود و توبه کنی
     فکر آزادی این خانه ی مخروبه کنی

ای خوش آن روز که در راه خدا از دل و جان
بندی با رشته ی میثاق نوین سخت میان
همره ی محمل گلپوش شوی هم پیمان
بکنی یکسره بدبختی ماضی جبران
     طرح سازنده و بنیاد تو ایجاد کنی
     دل مجروح همه اهل وطن شاد کنی

کاش با محمل پابرهنه گان یار شوی
کاش با قافله ی نور تو همکار شوی
کاش از کار بد و بیهوده بیزار شوی
کاش زین بعد تو سر دسته ی ابرار شوی
     کاش عاقل شوی و صاحب عرفان گردی
     گوهر قیمتی و لعل بدخشان گردی

اگر اصلاح عمل آیینه دار تو شود
خدمت دین و وطن پیشه و کار تو شود
عشق در راه خدا مشزب و یار تو شوی
مهر مظلوم و ستمدیده شعار تو شود
     چشم بد دور که صاحب هنری و مردی
     مرجع محترم و نور بصر می گردی

با خبر باش، به جز سنگر، ادبگتهی نیست
مطمئن باش که جز جنگ دگر راهی نیست
ارزش زنده گی و عمر، پَر کاهی نیست
خیز از جهل گران و هله گمراهی نیست
     فرصت از دست مده چون دگران سبقت کن
     چنگ بر دامن قرآن بزن و وحدت کن

قصه ی ما و من از خاطر خود دور گذار
باش مانند مسلمان ز تخلف بیزار
بهر آزادی اسلام و وطن کن پیکار
سر و جان، خاطر احیای سعادت بسیار
     مرگ بهتر بود از زنده گی خوار و حقیر
     که بود عزت و ناموس و شرف در زنجیر

حلقه ی ننگ ز پا و سر این ملک بپاش
بهر سرکوبی بیدادگران کن پرخاش
وقت غفلت نبود، نوبت جهد است وتلاش
تو به هوش آی و ز جا خیز و به سنگر می باش
     کوب با مشت گره کرده به پوز و سر روس
     سوز با آتش قهر و غضبت پیکر روس

از ره ی غیرت خود تاج سر دنیا باش
نه علمدار یهود و نه ز امریکا باش
حامی جنبش اسلامی افریقا باش
عامل رهبری آنطرف دریا باش
     تو نتها امل و قوت دل ها هستی
     زوشنایی دل و چشم بخارا هستی

تاجکستان ز تو پیکار و ثبات آموزد
ازبکستان ز تو تدبیر نجات آموزد
ارمنستان ز تو توفان فرات آموزد
قرغزستان ز تو بشکستن لات آموزد
     تا شود سرخ به خون شهر دوشنبه چون گل
     تاشکند غوطه زند در یم خون چون کابل

تو امید همه دنیای مسلمان هستی
باعث حریت توده ی انسان هستی
تو شفا بخش هزاران دل بریان هستی
بر سر کاخ ستم سیل خروشان هستی
     افتخارات خود و مردم خود را بشمار
     باش بر منزلت و مایه ی خود شکر گذار

هوش کن چون دگران نوکر و وابسته مباش
گه به زنجیر یکی گه به دیگری بسته مباش
همچو پولاد شو و شیشه ی بشکسته مباش
استقامت کن و از دوری ره خسته مباش
     تکیه بر غیر سرآغاز زبونیست ترا
     غیر حق هرچه بود بخت نگونیست ترا


یادش گرامی باد و راه اش مستدام و خالق هستی شهادت اش بپذیرد!

هیچ نظری موجود نیست: