۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۹, شنبه

مادرم! /نوشتۀ: انجنیرمحمدنذیرتنویر،هالند




موجودی که با خون و پوست اش مرا لمس می داشت؛
موجودی که با روح و روانش مرا احساس می کرد؛
موجودی که همچو چتری بر فرزندش سایه افگنده بود؛
سایه ای که از دعا هایش به بارگاه خالق هستی شکل یافته بود؛
خالقی که بعد از عبادت اش بر احسان وی دستور می داد.
مرا لمس می داشت، با خون و پوست اش و با روح و روانش!
بلی! لمس می داشتی!


زمانی که از قلعه های کوه "سپین غر" به پائین می افتیدم، تو در کابل از جای ات تکان می خوردی؛
زمانی که شاخه های انبوه درختان مرا در آغوش اش نجات می داد، تو در کابل نفس راحت می کشیدی؛
زمانی که در زندان شکنجه می شدم، تو شب را بیدار- روز می گردانیدی و صبح زود "سر و پای کنده" خود را از یک دَر به دَر دیگری می رساندی؛
زمانی که لباس های چرکین، زندانم را دریافت می کردی، تو آنرا بوی کرده آرام می گرفتی؛
زمانی که با مجاهدین از کناره های کابل گذر می کردم، تو با حس ششم ات خود را به جبهات می رساندی؛
زمانی که در غرب مسکن گزیدم، تو همه ی "دار و ندارت" را رها کرده و به سوی ام شتافتی.
حالا دیگر چتر ات را بسته یی!
می دانم!
اگر بسته یی، بازهم آنرا به خالق ات، که خالق من و همه ی هستی است سپرده یی!
این را از اشکان ات بر بالین بیماری ات دانستم.
دانستم که این چتر را به ذاتی سپرده یی که رحمت اش بیکران است و فریادرس و حامی بندگان است!
بلی مادرم!
با آنکه ترا خیلی جور دادم- دیگر من هم ترا با خون و پوست ام حس می دارم؛
حس می دارم، با خاطراتی که با تو پیوند خورده است؛
پیوندی که تا جان در تن است، ماندگار است زیرا حالا از طریق خالق مان، شکل یافته است؛
شکلی که، دعا های مغفرت را- از برای تو، به تصویر می کشاند.
بلی مادرم، عزیز دل ام! تو را لمس می دارم!
لمس می دارم در راز و نیازی خالق ام؛
قول می دهم تا زنده ام از برای مغفرت ات دعا کنم تا فرزندان ام بر من نیز چنان کنند؛
سعی می دارم تا فرزند نیک باشم تا روح ات آرام گیرد،
و این سعی را به توفیق الهی می سپارم که او ستوده و بی نهایت مهربان و بخشنده است.
بلی مادرم!
بی تو خیلی تنهایم و کمتر کسی، مرا درک کرده می تواند!
من نیز مسافری در حال انتظارم!
امید تا دعا گویی داشته باشم!




با دورنمای کوه های "سپین غر"؛
زندان پلچرخی؛
جبهات مجاهدین (حوزه خندق ولسوالی محمد آغه)؛
و رهایی بعد ازندان.

هیچ نظری موجود نیست: